در گوشهی
این حجره چون مرغِ پریشانم
کی در بر من آید آن نورِ دو چشمانم
آخر به کجا دیده مهمان کشی و غربت
در طوس و خراسان من غربت زده مهمانم
افتاده در این حجره تنها و غریبانه
کی میرسدش از ره آن زائر نالانم
هستی تو مراد من چون لاله جواد من
من منتظرم بابا خونین شده مژکانم
آن جرعهی زهرآکین سوزانده همه جسمم
در حجرهی در بسته من قاری قرآنم
آن لحظه که مادر شد خونین دل و پژمرده
آید نظرم هر دم مینالم و گریانم
مادر تو بیا بنگر بی یاور و بی یارم
از سوزش قلبِ خود من سر به گریبانم
یادی کنم از جدم لب تشنه جگر سوزان
از زهر عدو دردی افتاده بر این جانم
بالم شکسته بود و هوایی نداشتم
از دست روزگار رهایی نداشتم
بیهوده نیست عاشق گنبد طلا شدم
مشهد اگر نبود که جایی نداشتم
دردم زیاد بود و طبیبی مرا ندید
دردم زیاد بود و دوایی نداشتم
گفتم مگر امام رضا چارهای کند
ای وای اگر امام رضایی نداشتم
گفتند در حرم همه را راه میدهند
اصلا بنای بیسروپایی نداشتم
میل تو بر دل آمد و میل گناه رفت
ورنه من از گناه اِبایی نداشتم
چندین شب است گریه شده کار من ولی
باز هم برات کربوبلایی نداشتم
آخرش یک روز من آخرش یک روز من دنبال کارم میروم میروم یکروزی آقا میگذارم میروم با هزاران بند یعنی قدر آهو نیستم من که اینجا اینقَدَر بیاعتبارم میروم شب، تمام نورها را از زمین دزدیده است عشق را پیشت امانت میگذارم میروم دستهایت را ضریح سایههای من نکن اشک این همسایهها را در بیارم میروم بیخیال چشمهایت میشوم، گفتم ولی دستکم حالا نگاهم کن که دارم میروم
هرگز دلی ز غم چو دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان ز هر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسی چو آن گل گلزار معرفت
شاخ گلی ز گلشن آلعبا نسوخت
جز آن یگانه گوهر توحید را کسی
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادری به عزای برادری
در روزگار، چون شه گلگون قبا نسوخت
باور مکن دلی که چو قاسم به ناله شد
زان ناله پر از شرر وا ابا نسوخت
آن دم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امکان ز تن روان
جنبدهای نماند کزین ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی
افروخت شعله غم جانسوز مجتبی
ای روح عقل اقدم و ریحانه نبی
کز خون دل زغصه دوران لبالبی
ای شاه دادگر که ز بیداد روزگار
روزی نیارمیده، نیاسودهای شبی
از دوستان ملامت بیحد شنیدهای
تنها ندیدهای الم از دست اجنبی
چون عنصر لطیف تو با خصم بدمنش
هرگز ندید کس قمر برج عقربی
زهر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بس که تلخکامی و بیتاب و پرتبی
از ساقی ازل نگرفته است تا ابد
چون ساغر تو هیچ ولی مقربی
آری بلا به مرتبه قرب اولیاست
و اندر بساط قرب نبود از تو اقربی
گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه
کافتاده در لحد چو تو تابنده کوکبی
نشنیدهام نشانه تیر ستم شود
جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی
ای «مفتقر» بنال چو قمری درین عزا
کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا
امام حسن وصال شیرازی را شفا داد!
میرزا محمّد شفیع شیرازی متخلص به وصال شیرازی متوفّی سال 1262 هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفتگانه (نسخ، نستعلیق، ثلث، رقایم، ریحان، تعلیق، و شكسته) مهارتی به سزا داشته و كتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اینكه 67 قرآن به خط زیبای خود نوشته است. بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب میآورد و به پزشك مراجعه میكند، دكتر میگوید: من چشمت را درمان میكنم، به شرطی كه دیگر با او نخوانی و خط ننویسی. پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن میكند تا این كه به كلّی نابینا میشود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) و آل او میشود.
شبی در عالم رؤیا پیغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب میبیند، حضرت به او میفرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) (علیهماالسلام) مرثیه نمیگویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) حاضر گردیده میفرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتی، اوّل از حسنم شروع كن؛ زیرا او خیلی مظلوم است.
صبح آن روز وصال شروع كرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن:
از تاب رفت و طشت طلب كرد و ناله كرد آن طشت راز خون جگر باغ لاله كرد
نیمه دوّم شعر را كه گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه كرد:
خونی كه خورد در همه عمر، از گلو بریخت دل را تهی ز خون دل چند ساله كرد
زینب كشید معجر و آه از جگر كشید كلثوم زد به سینه و از درد ناله كرد
سر پیامبر در دامان علی علیهماالسلام
پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله) در تاریخ 28 صفر سال 10 هجرى در مدینه منوره چشم از جهان فرو بستند و به لقاء الله پیوستند، و این در حالى بود كه سر در سینه برادر خویش على بن ابى طالب (علیه السلام) داشتند: (و لقد قبض رسول الله...): و رسول خدا در حالى قبض روح شد كه سر بر سینه من نهاده بود و جانش در میان دستانم گرفته شد و من دستم را بر چهره ایشان كشیدم و من متولى غسل آن حضرت شدم و ملائكه مرا كمك مىكردند، تا آن كه او را در ضریحش به خاک سپردیم ... (1)
و در غم رحلت پیامبر (صلى الله علیه و آله) در حالى كه حضرت را غسل مىداد و كفن مىكرد، چنین فرمود: (بأبى أنت و أمى یا رسول الله لقد انقطع بموتك...): پدر و مادرم فداى تو اى رسول خدا! همانا با مرگ تو از نعمتى محروم شدیم كه با مرگ دیگران از آن محروم نمىشدیم و آن، نعمت نبوت و اخبار آسمانى بود. مصیبت تو آنقدر بزرگ است كه ما را به خاطر تمام مصیبتهاى دیگر تسلیت مىدهد و از این جهت، تو منحصر به فرد هستى و همه مردم در سوگ تو ماتمزده هستند و از این جهت عمومیت دارى و اگر نبود كه تو ما را به صبر امر فرمودى و از جزع و ناله نهى نمودى، سرچشمههاى اشك را خشك مىكردیم و درد و غم ما همواره باقى مىبود و اندوه ما زدوده نمىشد و اینها نیز براى تو اندك است، ولى مرگ را نمىتوان برطرف كرد، پدر و مادرم فداى تو باد! ما را نزد پروردگارت یاد كن و در خاطر خود نگهدار! (2)
رسول خدا (صلى الله علیه و آله) لحظاتى پیش از رحلت فرمود: (براى من كاغذ و دواتى بیاورید تا مكتوبى بنویسم كه پس از من گمراه نشوید!) در این لحظه، عمر بن الخطاب گفت: "این مرد هذیان مىگوید و بیمارى بر او غلبه كرده است! ما را كتاب خدا بست است!" و شعار "حسبنا كتاب الله" را سر داد كه نقض كننده فرمایش نبى اكرم (صلى الله علیه و آله) إنى تارك فیكم الثقلین... از همان مجلس ریشه گرفت.
پس از آن، در حالى كه على (علیه السلام) هنوز در حال غسل و تدفین پیامبر بود، گروهى در محلى به نام (سقیفه) جمع شدند و در امر خلافت نزاع آغاز كردند و سرانجام ابوبكر را به عنوان خلیفه برگزیده، با او بیعت كردند و این، آغاز مسیرى بود كه به نوبه خود نتایجى به همراه داشت.
1- نهج البلاغه، فیض الاسلام: خطبه 88 .
2- نهج البلاغه، فیض الاسلام، خطبه 226.
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده توسط اهو در شنبه 1 بهمن 1390برچسب:,
ساعت 10:24 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابتدرباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
فهرست اصلی
نویسندگان
دوستان
پیوندهای روزانه
نوشته های پیشین
سایر امکانات
POWERED BY